امروز از طرف دانشگاه رفتیم خانه ی سالمندان...


با بچه ها پول گداشتیم رو هم که گل بخریم دیدیم هزینش خیلی میشه...به هر حال دانشجوییم...


فروشنده پرسید این همه رو برا کجا میخواین؟؟؟


گفتیم برا عیادت از خانه سالمندان...


گفتش حالا که برای کار خیره پس 20تا رز و 20تا داوودی مهمون من!!!!!!!!


ما رو میگی...خر ذوق و خر کیف...



رسیدیم سالمندان...


من:(


من:(



من:(



وقتی بهشون دست میدادیم یه سری هاشون خوشحال میشدن...یه سری هاشونم تو چشمشون اشک حلقه میزد...


شاید یاد بچه هاشون میوفتادن....


شاید یاد جوونیه خودشون میوفتادن...


شاید....



منو ول میکردن میزدم زیر گریه....


فهمیدم که قدر جوونیمو نمیدونم...


یه گوشه افتادم همش خوابم.....پس کی باید خودمو رشد بدم....


کی باید از این فرصت گذرا استفاده کنم؟؟؟؟


ته ناشکریه..تهش...


خدایا شرمنده...

خدایا ممنون به خاطر امروز...برای بیداری و هوشیاری من...برای بیرون اومدن از خواب غفلت...





لابه لای کتاب ها دنبال تکه ی گمشده ای از خودم  بودم...دلم بدجور برای خودم...اشک هایم تنگ شده بود...


چشمم خورد به این کتابه


                                                 ""ترانه خواندن به وقت باران""



""""در ژرفای دل آدمی بذر بیداری نسبت به حقیقت خویش نهفته است.

آدمی...در ژرفای دل خویش میداند که حقیقت باید ژرف تر از آنی باشد که در ظواهر یافت میشود.



دیدن نابخردی خویش ...آغاز بیداری ست...

آغاز شفای روح و استحاله ی آگاهی.



بمیر از آنچه گمان میکنی هستی و زنده شو به آنچه حقیقتا هستی....""""