آمدمممممم

جانم به قربانمممممم

ولی حالا چراااا🙂




بعد صد سال و اندی بازگشتم به وطنم بیان....

درگیر روزمرگیه شدیدی بودم که با فوت دخترعموم شکسته شد...

روزها رو شب میکردم و شب ها را روز....


تا اینکه یک خبر ناگوار به من نهیبی زد.....

باعث شد از خودم دائما سوال کنم که چرا واقعا زنده ام...

چرا....برای چی خلق شدم....باید کجا برم....چیکار کنم....


الان 3 روزه که دیگ نیست و من همون شب اول کلی گریه کردم

دقیقا شب کنکور....بله من دوباره کنکور دادم...رشته ریاضی....


شب کنکور دیدم اصلا هیچ جوره اروم نمیشم....

روضه امام حسین رو گذاشتم تو گوشمو و فقط دلمو سپردم به امام حسین...

خیلیییی آرومم کرد...

اون شب با حسین حالم خوووبه خوووب بود...


ساعت 3/30 خوابم برد...ساعت 5/30از خواب بیدار شدم و نماز خوندم و صبحونه و اسنپ....


رفتم تو حوزه....هیج غمی تو دلم نبود...راحت و بی استرس...

با اینکه هیچی نخونده بودم ولی هرچی بلد بودم سوار کردم رو برگه...


تا آخرشم نشستم...یهووویی یاد دخترعموم افتاد...چند لحظه متوقف شدم 

ولی دوباره ذهنم برگشت...


آخرش گفتم خدایااااا من سر جلسه هرکاری تونستم کردم...خودت میدونی...

هرچی کرمته و هرچی خیره...مخلصتم هستم...


اومدم خونه...خسته بودم...خسته...


وقتی حالم خوب نیس نقاشی میکشم....همیشه هر وقت خبر فوت میشنوم

شروع میکنم به نقاشی کردن...


نقاشی خوبه...آرومم میکنه...