۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

آدمی با تغییر رشد میکنه...

سلام!!!!!!

آن یو سا !!!!(کره ای)!!!:)))))


یه چند وقتیه دارم روی یه سری تغییرات درونیه خودم کار میکنم!!!


مثلا کلاس نقاشی میرم...راستش واقعا دوسش دارم.....تو دوران مدرسه اینجور کلاسا تو خونه ی ما غدقن بود!!


در واقع تو خونه ی ما درس مهم ترین فاکتور زندگی محسوب میشه و از نون شب واجب تره!!!متاسفانه یا خوشبختانه....؟؟؟


به نظر من متاسفانه!


آخه بابا چقد درس؟یه خورده هم زندگی کنی جای دوری نمیره....


یا مثلا نجوم و ستاره شناسی که بهش علاقه دارم....خانواده مخالفت میکنن که بچسب به درست و دنبال حاشیه نباش!!!


و از اون جایی که من دیگه بزرگ شدم میدونم که درس خوندن داره تو زندگیم حاشیه میشه و منو از اصل زندگی غافل میکنه....بعلههههه!



چنتا لغت کره ای هم دارم یادمیگیرم!


واقعا راسته که میگن با یادگیریه یه زبون جدید در واقع یه زندگیه جدید رو شروع میکنین!!!


چالگایو!!!خداحافظ به کره ای :))))




  • miranda //
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸

همینجوری

خیلی عوض شدم....

جوری که خودم دارم حسش میکنم....

از همه لحاظ...

بچه های خوابگاه حسابی روم تاثیر گذاشتن...

و همچنین گذشته...که ولم نمیکنه...


خستم...دلم دریا میخواد...دریا...سفر...ماجراجویی...

  • miranda //
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۸

من اومدمممم خونه!

آمدمممممم

جانم به قربانمممممم

ولی حالا چراااا🙂




بعد صد سال و اندی بازگشتم به وطنم بیان....

درگیر روزمرگیه شدیدی بودم که با فوت دخترعموم شکسته شد...

روزها رو شب میکردم و شب ها را روز....


تا اینکه یک خبر ناگوار به من نهیبی زد.....

باعث شد از خودم دائما سوال کنم که چرا واقعا زنده ام...

چرا....برای چی خلق شدم....باید کجا برم....چیکار کنم....


الان 3 روزه که دیگ نیست و من همون شب اول کلی گریه کردم

دقیقا شب کنکور....بله من دوباره کنکور دادم...رشته ریاضی....


شب کنکور دیدم اصلا هیچ جوره اروم نمیشم....

روضه امام حسین رو گذاشتم تو گوشمو و فقط دلمو سپردم به امام حسین...

خیلیییی آرومم کرد...

اون شب با حسین حالم خوووبه خوووب بود...


ساعت 3/30 خوابم برد...ساعت 5/30از خواب بیدار شدم و نماز خوندم و صبحونه و اسنپ....


رفتم تو حوزه....هیج غمی تو دلم نبود...راحت و بی استرس...

با اینکه هیچی نخونده بودم ولی هرچی بلد بودم سوار کردم رو برگه...


تا آخرشم نشستم...یهووویی یاد دخترعموم افتاد...چند لحظه متوقف شدم 

ولی دوباره ذهنم برگشت...


آخرش گفتم خدایااااا من سر جلسه هرکاری تونستم کردم...خودت میدونی...

هرچی کرمته و هرچی خیره...مخلصتم هستم...


اومدم خونه...خسته بودم...خسته...


وقتی حالم خوب نیس نقاشی میکشم....همیشه هر وقت خبر فوت میشنوم

شروع میکنم به نقاشی کردن...


نقاشی خوبه...آرومم میکنه...

  • miranda //
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸